مشیری شاعری دوستدار نور و مهر، بیزار از ظلمت و کین
فریدون مشیری شاعریست دوستدار نور و مهر، بیزار از ظلمت و کین. شعرهایش سرشارند از ستایش روشنایی و مهربانی و نکوهش تاریکی و نفرت.
در این بررسی به نمونههایی از دهها شعر او که در آنها نور و مهر را ستوده و ظلمت و کین را نکوهیده، نگاهی گذرا میکنیم.
در شعر "بهار را باور کن" مشیری بهار را سرچشمهی دوستی میداند و محبت را در روح نسیم بهاری میبیند:
حالیا معجزهی باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد.
در شعر "همراه حافظ" مشیری از خواهشهای شریف انسانیاش سخن میگوید، و یکی از خواهشهای اصلیاش این است که دنیا خانهی مهر و محبت و آشتی باشد و در آن از قتل و خونریزی و فتنهگری نشانی نباشد:
دلم میخواست دنیا خانهی مهر و محبت بود.
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند.
طمع در مال یکدیگر نمیبستند.
کمر بر قتل یکدیگر نمیبستند.
مراد خویش را در نامرادیهای یکدیگر نمیجستند.
از این خون ریختنها، فتنهها، پرهیز میکردند.
چو کفتاران خونآشام کمتر چنگ و دندان تیز میکردند.
...
در شعر "دوستی"، مشیری رفاقت را گلی میداند مثل ناز و نیلوفر که ساقهی ترد و ظریفی دارد و آنکه دانسته روا میدارد که جان این ساقهی نورس را بیازارد، بیگمان سنگدل است:
دل من دیرزمانیست که میپندارد
دوستی نیز گلیست
مثل نیلوفر و ناز
ساقهی ترد و ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آن که روا میدارد
جان این ساقهی نازک را
- دانسته-
بیازارد.
به گمان او در زمین ضمیر بشر، هر سخن و هر رفتار انسانی دانهایست افشان و برگوباریست رویان که آب و خورشید و نسیمش مهر و محبت است، و اگر آنگونه که بایست به بار آید، زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید:
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن، هر رفتار
دانههاییست که میافشانیم
برگوباریست که میرویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است.
گر بدانگونه که بایست به بار آید
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو درآمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بینیازت سازد از همه چیز و همه کس.
از دید او زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است و تا در آن دوست جایگاهی نداشته باشد، تمام درهایش بسته است، از اینروست که باید در دل دانهی مهر کاشت، و آب و خورشید و نسیمش را از مایهی جان خرج کرد، میباید مهر ورزید و دوست داشت، و میباید دستهای یکدیگر را با مهر فشرد:
زندگی گرمی دلهای به هم پیوستهست
تا در آن دوست نباشد همه درها بستهست.
در ضمیرت اگر این گل ندمیدهست هنوز
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیدهست هنوز
دانهها را باید از نو کاشت.
آب و خورشید و نسیمش را از مایهی جان
خرج میباید کرد.
رنج میباید برد.
دوست میباید داشت.
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر.
جام دلهامان را
مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم.
بسراییم بلند:
"شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطرافشان
گل باران باد."
...
اینها نمونههایی بودند برگزیده از دهها شعر فریدون مشیری که در آنها عشق عظیم او به نور و مهر، و نفرتش از تاریکی و کین، موج میزند، و به شعرش سایه روشنی دلنشین و گیرا بخشیده است .
برگرفته از سایت www.atefrad.org